جدول جو
جدول جو

معنی بند برخاستن - جستجوی لغت در جدول جو

بند برخاستن
(نَ)
بند برخاستن از چیزی، کنایه از دور شدن بند از آن چیز. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین).
- بند خموشی برخاستن، کنایه از مهر سکوت را شکستن است:
روز و شب چون خونیان دارم بزیر تیغ جای
تا مرا بند خموشی از زبان برخاسته ست.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مَ)
بانگ برآمدن. بانگ آمدن. فریاد بلند شدن. آواز آمدن:
چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز گلزار برخاست بانگ چکاو.
فردوسی.
یکی بانگ برخاست اندر میان
ببودند لشکر همه شادمان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ / مَ جِ)
برخاستن. بر پای ایستادن.
- بپا برخاستن برابر کسی، به احترام او قیام کردن:
پیش سائل چه ضرورست بپابرخیزند
از سر مال بتعظیم گدا برخیزند.
صائب.
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
کنایه از آزاد کردن. رها کردن. خلاص ساختن:
از او بند برداشت تا کار خویش
بجوید کند تیز بازار خویش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ دَ)
رنگ پریدن. رنگ باختن. رنگ رفتن. رجوع به رنگ پریدن و رنگ باختن شود:
مه چهره خراش شد از این درد
رنگ از رخ آفتاب برخاست.
علی خراسانی (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(تَ شُ دَ)
برشدن دود. بلند شدن آن. آتش افروختن و بالا رفتن دود آن. (از یادداشت مؤلف).
- دود از سر کسی برخاستن، سخت در اطلاع بر غیر منتظری غمگین شدن. (یادداشت مؤلف).
- دود برخاستن از جایی، سخت بی آب و خشک و تشنه بودن آن. (یادداشت مؤلف). رجوع به دود برآمدن و ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ کَ دَ)
گرد بلند شدن. غبار برآمدن. غبار بلند شدن. هبو. (تاج المصادر بیهقی). اعتکاب. (منتهی الارب) ، اندوه و غم آشکار شدن:
برفتند با سوگواری و درد
ز درگاه کی شاه برخاست گرد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بند برداشتن
تصویر بند برداشتن
رها کردن، خلاص ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
بلند شدن گرد برآمدن غبار، آشکار شدن غم و اندوه: برفتند با سوگواری و درد زدرگاه کی شاه برخاست گرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرد برخاستن
تصویر گرد برخاستن
((~. بَ تَ))
گرد بلند شدن، غبار برآمدن، به نهایت ویران شدن
فرهنگ فارسی معین